کد خبر: ۲۴۲۶
۲۷ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

داستان یک بازداشت عارفانه و شهادت عاشقانه

سید داوودرضوی طهماسبی ماجرای فرزندخواندگی‌ محمداژدر را اینطور تعریف می‌کند: یک روز نیروهای کمیته تعدادی منافق را دستگیر کرده و به اداره اطلاعات(فرمانداری سابق مشهد) آوردند. به عنوان مسئول رسیدگی به پرونده این افراد، به اتاقی که محل نگهداری آنان بود رفتم و در بین افراد دستگیر شده، چشمم به نوجوان کم سن‌وسالی که در بین این افراد نشسته بود افتاد. با خودم احساس کردم که این نوجوان بی‌گناه است و اشتباهی دستگیر و به این محل آورده شده‌است. بلافاصله از مأموران خواستم که او را به اتاقم بیاورند تا با او صحبت کنم. در پرونده‌اش نوشته شده بود: دستگیری به‌دلیل دزدیدن دوچرخه. وقتی با او شروع به صحبت کردم، متوجه شدم که او در جلو یکی از سینماهای مشهد ایستاده بوده و در حال نگاه کردن به عکس‌های جلو سینما بوده‌است، مأموران نیز به او مشکوک شده و او را دستگیر می‌کنند. در همان لحظه متوجه شدم که این پسر بی‌گناه بوده و اشتباهی دستگیر شده‌است.

سیدداوود رضوی طهماسبی برادر شهید عبدالکریم و عبدالرحیم رضوی طهماسبی و پدرخوانده شهید محمد اژدر مرادی است. او پس از شهادت برادران و فرزندخوانده خود با وجود موقعیت‌های شغلی و امکان استفاده از امکانات رفاهی و خدماتی به عنوان یک مدیر در نیروی انتظامی خراسان، همیشه زندگی ساده‌ای داشته‌است و سال‌هاست که درخانه اجاره‌ای زندگی می‌کند. 

به گفته خودش بعد از 30سال سکونت درمحله سمزقند، با فوت پدر خانه وی را می فروشد و سهم خواهر و برادرها را می‌دهد. بعد از آن نیز چون هیچ گاه پول‌کافی برای خرید خانه را نداشته، مستاجربوده است، از 6سال قبل نیز با رهن یک واحد از مجتمع‌های نیروی انتظامی (سپهر) در محله امیریه ساکن شده است. در گفت‌وگو با او خاطرات زندگی و شهادت 3شهید خانواده رضوی طهماسبی را مرور کرده‌ایم.

 

توزیع شب‌نامه‌های امام خمینی(قدس)

شهیدسید عبدالکریم رضوی طهماسبی، اولین شهید خانواده رضوی طهماسبی‌ است. وی درسال1341در یکی از محلات تهران به دنیا آمده و در سال‌های بعد همراه با خانواده به مشهد مهاجرت می‌کنند و هم‌زمان با روزهای نخست انقلاب با تشکیل یک گروه انقلابی به توزیع شب‌نامه‌هایی بر ضد شاه می‌پردازند.
سیدداوود رضوی طهماسبی که خود یکی از اعضای این گروه انقلابی(برادرانه) بود در توضیح این مطلب می‌گوید: خانواده ما ساکن تهران بودند و پدرم نیز در شهرداری مشغول به کار بود. بعدها که من برای‌ کارکردن به مشهد آمدم، پدرم برای حمایت از من، از شهرداری تهران انتقالی گرفت و به دنبال آن خانواده ما در شهر مشهد ساکن شدند، پدرم نیز در شهرداری مشهد مشغول به کارشد. 

ما در محله (سمزقند) ساکن شده بودیم و چون خانه ما تا حرم مطهر فاصله چندانی نداشت، هر زمان که فرصت می‌شد به همراه دو برادرم به حرم مطهر می‌رفتیم و در جلسات قرآن و سخنرانی‌های مذهبی آن شرکت می‌کردیم. 

در جریان همین رفت وآمدها به جلسات قرآنی، در سال1355 با شهید هاشمی‌نژاد و مقام معظم رهبری آشنا شدیم و در جلسات سخنرانی این بزرگان که در مسجد کرامت و برخی خانه‌ها مخفیانه و سری برگزار می‌شد، شرکت می‌کردیم. در همین جلسات با قیام امام خمینی(ره) و تئوری انقلاب اسلامی آشنا شدیم. 

خیلی زود به انقلاب و امام گرایش پیدا کرده و مأمور پخش اعلامیه‌ها و شب‌نامه‌های بنیان‌گذار جمهوری اسلامی ایران در محله سمزقند شدیم. با این ترتیب من و دو برادر شهیدم اولین گروه انقلابی محله را تشکیل داده و در نیمه‌های شب با کمک و همراهی همدیگر اطلاعیه‌ها و سخنرانی‌های حضرت امام را در محله پخش می‌کردیم. 

بعدها که انقلاب و قیام مردم علیه حکومت شاه جنبه عمومی‌تری پیدا کرد، افراد بیشتری به گروه انقلابی ما پیوستند، حوزه کاری ما گسترش یافت و ما آخرین اخبار و اعلامیه‌های حضرت امام را در دیگر محلات، حاشیه شهر و روستاهای اطراف مشهد پخش می‌کردیم. 

یکی از وظایفی که از طرف شهید هاشمی‌نژاد و مرحوم طبرسی برعهده ما گذاشته شده‌ بود، اعلام دعوت عمومی و تقاضا برای حضور مردم در راهپیمایی‌های هزاران نفره در ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب بود.


یک اقدام شجاعانه انقلابی

شهید سیدعبدالکریم رضوی طهماسبی علاوه‌بر دعوت شهروندان مشهدی برای حضور در راهپیمایی‌ها، همیشه خودش پیش‌گام و در صف اول راهپیمایان قرار داشت.
سیدداوود طهماسبی می‌گوید: با وجودی که عبدالکریم نوجوانی کم‌سن و سال بود، اما در شجاعت و بی‌باکی زبانزد خاص و عام بوده و همیشه در صف اول تظاهرات‌کنندگان قرار داشت و هیچ ترسی از توپ و تانک مأموران گارد و رژیم شاه نداشت. 

در یکی از همین راهپیمایی‌ها که انقلابیون به طرف چهارراه کلانتری(خیابان امام رضا(ع)) درحال حرکت بودند، مأموران رژیم با شلیک رگبار و مسلسل تعدادی از راهپیمایان را به خاک و خون کشیدند، با دیدن این صحنه، اجتماع راهپیمایان متوقف شد و کسی جرئت جلورفتن را نداشت. 

در این لحظه شهید سیدعبدالکریم با فریاد الله اکبر به سمت جلو حرکت می‌کند و به دنبال آن نیز چند انقلابی دیگر حرکت می‌کنند و با رسیدن به پیکر شهدا، اولین شهید را سر دست بلند می‌کنند. انقلابیون نیز با دیدن این صحنه هیجان‌زده شده و با سرعت به طرف جلو پیش می‌روند. 

همین اقدام تظاهرکنندگان باعث ایجاد رعب و عقب‌نشینی نیروهای گارد شده و مردم از این اقدام وحشیانه آن‌ها جان سالم به در می‌برند. بعد از پایان تظاهرات سیدعبدالکریم با همان لباس خونی به خانه آمد، بعد از درزدن زمانی که مادرم در حیاط را باز می‌کند با دیدن آن لباس خونی به این خیال که سیدعبدالکریم تیر خورده‌ است به حالت نیمه بیهوش و غش فرو می‌رود. سید عبدالکریم نیز با دیدن مادر، بلافاصله لباس خود را تعویض کرده و به مادرش دلداری می‌دهد.

 

حضور در جبهه‌های جنگ

سید عبدالکریم بعد از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های جنگ اعزام شد.
برادر این شهید بزرگوار در توضیح این مطلب می‌گوید: با وجودی که سید عبدالکریم از نظر انقلابی و مبارزاتی چهره شناخته‌شده‌ای بود و در جلسات رهبران انقلاب مشهد حضور فعالی داشت، دوست نداشت از این شناخت و موقعیت استفاده کند، به همین دلیل به عنوان یک فرد گمنام به فریمان رفت و در سپاه پاسداران این منطقه که در آن‌زمان بخشی از مشهد بود ثبت نام کرد.

اما بعد از گذشت مدت زمان اندک به دلیل رشادت‌ها و مبارزاتی که با منافقان و ضد انقلاب انجام داده بود، به عنوان نیروی فعال در مرکزیت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پذیرفته شد و تا شروع جنگ تحمیلی مأموریت‌های مهم و مختلفی را در مبارزه باضدانقلاب منطقه انجام داد. 

با شروع جنگ سید عبدالکریم اصرار زیادی داشت که به جبهه‌های جنگ وارد شود، اما فرماندهان سپاه به دلیل کارایی و تأثیر او در اطلاعات سپاه با این امر مخالف بودند. سرانجام در اواخر سال 1359راهی جبهه جنگ شد و تا زمان شهادتش در سال1361در عملیات‌های شناسایی و جنگی متعددی شرکت کرده بود و سرانجام در عملیات فتح‌المبین در منطقه رقابیه به شهادت رسید. سید عبدالکریم قبل از شهادت ازدواج می‌کند و از او دختری به نام «بی‌بی زهرا» به یادگار مانده‌ است.

عبدالکریم در عملیات فتح‌المبین در منطقه رقابیه به شهادت رسید. او قبل از شهادت ازدواج می‌کند و از او دختری به نام «بی‌بی زهرا» به یادگار مانده‌ است

 

حضور در مبارزات انقلاب

سید عبدالرحیم رضوی طهماسبی، دومین شهید خانواده رضوی طهماسبی است. او نیز سال 1345در شهر تهران به دنیا می‌آید و با وجود سن وسال کم در مبارزات انقلابی ضدرژیم حاضر شده و بسیار فعال است.
برادر بزرگ‌تر عبدالرحیم در توضیح این مطلب می‌گوید: سید عبدالرحیم در سال‌های انقلاب 10، 12ساله بود و ما چون نمی‌خواستیم بلایی سرش بیاید و باعث نگرانی پدر و مادرمان شود، در زمان شروع مبارزات انقلابی بر ضد شاه تلاش زیادی داشتیم که سید عبدالرحیم متوجه مواضع مبارزاتی و انقلابی ما نشود، اما رفت‌وآمدهای مداوم ما به خانه‌های انقلابیون باعث کنجکاوی او شد و یک شب که من به همراه برادرم شهید سید عبدالکریم برای پخش شب‌نامه از خانه بیرون رفته بودیم، سید عبدالرحیم هم بدون اینکه ما بفهمیم ما را تعقیب می‌کند. 

اتفاقا در همان شب مأموران کلانتری محل که به اوضاع مشکوک شده بودند، در حال گشت‌زنی در محله بودند، سید عبدالرحیم که متوجه این موضوع و گشت‌زنی نیروهای کلانتری شده بود، با سرعت خودش را به ما رساند و گفت که نیروهای کلانتری در حال گشت‌زنی در خیابان مجاور هستند، باید هرچه سریع‌تر مخفی شویم. 

ما که از دیدن سید عبدالرحیم شوک‌زده و البته کمی ناراحت شده بودیم، بلافاصله اعلامیه‌ها را زیر پیراهنمان مخفی کرده و به سرعت از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله، خودمان را به خانه رساندیم. بعد از رسیدن به خانه سید عبدالرحیم با همان زبان کودکانه به ما گفت: به موقع رسیدم، من می‌دانم که شما اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(قدس) را در محله پخش می‌کنید، اگر بگذارید من هم با شما بیایم، کمکتان خواهم کرد و نمی‌گذارم گرفتار پلیس بشوید. 

ما نیز به این شرط که موضوع را به پدر و مادرمان نگوید، با آمدنش موافقت کردیم. سید عبدالرحیم پسر بسیار زنگ و تیزبینی بود، او هر شب با ما برای پخش اعلامیه و شب‌نامه‌ها می‌آمد و به‌عنوان چشم وگوش ما بود و کوچک‌ترین تحرک و رفت‌وآمد مشکوکی را به ما اطلاع می‌داد. خودش هم در پخش اعلامیه‌ها به ما کمک می‌کرد.

 

کمک به اهالی محروم و ناتوان محله

سیدعبدالرحیم نوجوان بسیار مهربان و دلسوزی بود و در زمان مبارزات انقلابی، در تأمین نیازهای ساکنان ناتوان محله نقش فعالی داشته است.
رضوی در ادامه می‌گوید: در روزهای اوج انقلاب به دلیل اعتصاب‌های طولانی و نیمه تعطیل بودن مراکز خدماتی و مغازه‌ها، اهالی برای پیداکردن مایحتاج زندگی خود دچار مشکلات زیادی شده بودند. نفت از جمله مواد اولیه سوختی بود که بسیار کمیاب شده بود و هر روز صف‌های طولانی برای خرید آن تشکیل می‌شد. 

سید عبدالرحیم با تهیه یک گاری دستی و کمک چند نفر از بچه‌های هم‌سن و سالش در محله، برای افراد ناتوان و پیرمرد و پیرزن‌های ساکن در محله نفت و مواد غذایی و خوراکی تهیه می‌کردند. آن‌ها هر روز در صف‌های طولانی نفت می‌ایستادند، گالن‌های نفت را بر روی گاری دستی چیده و به در منازل افراد ناتوان محله برده و به آن‌ها تحویل می‌دادند، یادم است یک‌مرتبه سید عبدالرحیم را همراه با تعداد زیادی نان دیدم، تعداد نان‌ها به قدری بود که هر لحظه امکان ریختن نان‌ها وجود داشت. 

با خنده به او گفتم: رحیم‌ جان ما که به این همه نان احتیاج نداریم، این همه نان را به کجا می‌بری؟ سید عبدالرحیم بعد از اینکه متوجه من شد، با خجالت و حیای خاصی گفت: نه داداش این نان‌ها مال خانه ما نیست، این نان‌ها را با ماشین از روستا آورده بودند و در بین مردم محله تقسیم می‌کردند، آن‌ها را گرفتم و می‌خواهم برای خانواده‌هایی که پول خرید نان ندارند ببرم. 

تازه قرار است یک کامیون مواد غذایی دیگر هم بیاورند، زودتر می‌روم تا این نان‌ها را تحویل بدهم، چون هر لحظه ممکن است ماشین موادغذایی برسد.
سید عبدالرحیم در آن سن که باید به فکر بازی در کوچه و خیابان می‌بود، به فکر کمک به محرومان و خانواده‌های ناتوان محله بود. به نظرم خداوند این بچه‌ها را آفریده بود که  انقلاب را یاری کنند، آن‌ها برای همین هدف به دنیا آمده بودند و جانشان را نیز در دفاع از امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی فدا کردند.

 

حضور در جبهه و شهادت

سید عبدالرحیم بعد از شهادت برادرش سیدعبدالکریم با اصرار خودش راهی جبهه‌های جنگ می‌شود و سرانجام نیز به شهادت می‌رسد.
 برادر این شهید بزرگوار دراین‌باره می‌گوید: سید عبدالرحیم که از لحاظ روحی و عاطفی وابستگی زیادی به برادر شهیدم داشت، اصرار زیادی داشت که به جبهه برود و راه برادرش را ادامه بدهد، اما خانواده به‌ویژه مرحوم مادرم با این کار موافق نبود. 

برادرم نیز به دنبال راضی‌کردن مادرم بود و سرانجام به هر ترتیبی بود، مادر راضی شد که سید عبدالرحیم به جبهه برود. همان‌طور که گفتم سید عبدالرحیم، انسان زرنگ و توانایی بود، به همین دلیل خیلی زود به سرگروهی دسته‌ای که در آن خدمت می‌کرد رسید. 

باوجوداین همیشه این مقام نظامی را پنهان می‌کرد و هیچ گاه با سربازان زیردستش رابطه فرمانده و زیردستی نداشت. به گفته بسیاری از هم‌رزمانش، شهید سید عبدالرحیم در بسیاری از اوقات کارهای شخصی بچه‌های زیردستش مثل واکس‌زدن کفش‌ها و شستن لباس‌های بچه‌ها را نیز انجام می‌داد و زمانی که بچه‌ها با این کار او مخالفت می‌کردند، با لبخند به آن‌ها می‌گفت: همین کارهاست که به عنوان یادگاری خواهد ماند، معلوم نیست که فردا پیش شما باشم یا نباشم. 

گویا خودش می‌دانست که به‌زودی به فیض شهادت خواهدرسید، این انتظار زیاد طول نکشید و او در منطقه عملیاتی مهران و عملیات والفجر3 به شهادت رسید. هم‌رزمان شهید درباره نحوه شهادت سید عبدالرحیم می‌گفتند: ماه رمضان بود، بعد از چندساعت عملیات شناسایی در داخل خاک دشمن خسته و کوفته به محل سنگر بازگشتیم، طبق معمول سید عبدالرحیم مختصر غذایی را که موجود بود برای افطار آماده کرد و خودش به بیرون از سنگر رفت تا وضو گرفته و نماز بخواند. 

در این زمان گلوله خمپاره‌انداز در جلو پایش منفجر شد و سید رحیم با زبان روزه به شهادت رسید. بعد از انتقال جنازه به مشهد (معراج) شهید عبدالرحیم را در قبرستان خواجه‌ربیع به خاک سپردیم.

 طبق معمول سید عبدالرحیم مختصر غذایی را که موجود بود برای افطار آماده کرد و خودش به بیرون از سنگر رفت تا وضو گرفته و نماز بخواند. در این زمان گلوله خمپاره‌انداز در جلو پایش منفجر شد و سید رحیم با زبان روزه به شهادت رسید

 

یک سوء‌تفاهم خوشایند

شهید محمداژدر مرادی، سومین شهید خانواده رضوی طهماسبی است، او که به‌عنوان فرزندخوانده وارد این خانواده شده بود، داستان غریبی دارد.
سیدداوود رضوی طهماسبی، پدرخوانده این شهید بزرگوار درباره این ماجرا می‌گوید: در سال‌های اول پس از پیروزی انقلاب به کمیته‌های انقلاب پیوستم و بعدها به‌عنوان یکی از مسئولان کمیته، بررسی پرونده‌های منافقانی را که ازسوی کمیته شناسایی و دستگیر شده بودند، انجام می‌دادم. 

یک روز نیروهای کمیته تعدادی منافق را دستگیر کرده و به اداره اطلاعات(فرمانداری سابق مشهد) آوردند. به عنوان مسئول رسیدگی به پرونده این افراد، به اتاقی که محل نگهداری آنان بود رفتم و در بین افراد دستگیر شده، چشمم به نوجوان کم سن‌وسالی که در بین این افراد نشسته بود افتاد. 

با خودم احساس کردم که این نوجوان بی‌گناه است و اشتباهی دستگیر و به این محل آورده شده‌است. بلافاصله از مأموران خواستم که او را به اتاقم بیاورند تا با او صحبت کنم. در پرونده‌اش نوشته شده بود: دستگیری به‌دلیل دزدیدن دوچرخه. وقتی با او شروع به صحبت کردم، متوجه شدم که او در جلو یکی از سینماهای مشهد ایستاده بوده و در حال نگاه کردن به عکس‌های جلو سینما بوده‌است، مأموران نیز به او مشکوک شده و او را دستگیر می‌کنند. در همان لحظه متوجه شدم که این پسر بی‌گناه بوده و اشتباهی دستگیر شده‌است. 

بلافاصله رئیس مأموران را احضار کردم و با او به‌دلیل این بی‌توجهی برخورد کردم. در ادامه گفت‌وگو با این پسر متوجه شدم که او خانواده‌ای ندارد و در یکی از مراکز نگهداری افراد یتیم و بی‌سرپرست بزرگ شده‌است، چون در اولین نگاه و برخورد از این پسر خوشم آمده بود، به این فکر افتادم که او را به‌عنوان فرزندخوانده خود انتخاب‌ کنم.

موضوع را با شهید موسوی قوچانی، که در آن زمان مسئول اداره اطلاعات استان خراسان بود، مطرح کردم و شهید موسوی قوچانی نیز از این موضوع استقبال کرد. مقدمات قانونی این فرزندخواندگی فراهم شد و محمد به‌عنوان فرزند خوانده وارد خانواده ما شد.

شهید «محمد اژدرمرادی» خانواده‌ای نداشت و در یکی از مراکز نگهداری افراد یتیم و بی‌سرپرست بزرگ شده‌بود، در اولین نگاه و برخورد از این پسر خوشم آمده‌بود، به این فکر افتادم که او را به‌عنوان فرزندخوانده خود انتخاب‌ کنم و به خانه‌ام ببرم

 

عزیزتر از فرزندانم بود

محمداژدر مرادی، 5سالی را در خانواده سیدداوود رضوی طهماسبی زندگی می‌کند. او بیشتر از همه تحت تأثیر عموهای شهیدش(سید عبدالرحیم و سید عبد الکریم) است.
پدرخوانده محمداژدر با تأکید بر این موضوع می‌گوید: محمد پسری بسیار بامحبت و باوفا بود. از زمانی که متوجه شد منافقان دست به ترور و کشتار مردم و مسئولان می‌زنند، لحظه‌ای از من جدا نمی‌شد. از صبح زود با من همراه می‌شد، در اداره می‌ماند تا زمانی که کارم تمام شود، بعد از آن  با همدیگر به خانه برمی‌گشتیم. 

خیلی وقت‌ها از او می‌خواستم که این‌قدر نگران سلامتی من نباشد، او در جواب من می‌گفت: نه، شما بزرگواری زیادی در حق من انجام دادید، زندگی و آینده من را تغییر دادید، اگر نجاتم نداده بودید معلوم نبود چه سرنوشتی درانتظارم بود. این وفاداری و احترام محمد نسبت به خودم را در فرزندان واقعی خودم ندیده بودم، به همین دلیل محمد را حتی بیشتر از فرزندانم دوست داشتم. 

بیشترین ارتباط و دوستی‌اش با برادران شهیدم، که عموهای او بودند انجام می‌شد. این سه نفر حال و هوایی جدا از دیگر افراد خانواده داشتند، گویا با همدیگر عهد بسته بودند که استعداد و جان خود را در دفاع از انقلاب و پیشرفت آن فدا کنند. بعد از شهادت عموی بزرگش، هر روز سرخاک عموی شهیدش می‌رفت و عصرها با حال وهوای کسل و گرفته برمی‌گشت. 

چندین بار از من درخواست کرده بود که اجازه بدهم تا راهی جبهه شود، اما من نمی‌خواستم بعد از شهادت برادرم، داغ دیگری ببینم، اما سرانجام در برابر اصرارهای محمد تسلیم شدم و او نیز راهی جبهه‌های جنگ شد. 

گاهی اوقات او به همراه عمویش شهید سید عبدالرحیم، دونفری و همراه با هم در جبهه‌های جنگ بودند. زمانی که برادرم سید عبدالرحیم به شهادت رسید، محمد در جبهه بود. خبر شهادت سید عبدالرحیم بر روی او تأثیر منفی عمیقی گذاشت، خیلی تنها شده بود، با شهادت عموهایش دیگر در خانه نمی‌ماند و بیشتر وقتش را در جبهه بود.

 

شهادت پس از نبردی جانانه

محمد اژدر مرادی بعد از چند بار حضور در جبهه‌های جنگ سرانجام درعملیات کربلای5 پس از نبردی شجاعانه به درجه رفیع شهادت می‌رسد.
رضوی طهماسبی در توضیح این مطلب می‌گوید: با وجودی که محمد سن و سال چندانی نداشت، پسر بسیار شجاع و نترسی بود. یکی از هم‌رزمانش که تا لحظه شهادت در کنارش بود درباره شهادتش می‌گوید: در منطقه عملیاتی شلمچه، سربازان ما دچار وضعیت ترسناکی شده بودند، بچه‌های ما در بخشی از مسیر پیشروی خود ازسوی دشمن محاصره شده و دشمن بعثی نیز مدام ما را گلوله‌باران می‌کرد، همه زمین‌گیر شده بودند، اما باید یک نفر کاری انجام می‌داد. چون اگر از این موقعیت خارج نمی‌شدیم، تک تک ما را به شهادت می‌رساندند. 

بعد از دقایقی، محمد اسلحه را به دست گرفت و با گلوله‌باران مواضع دشمن آن‌ها را غافلگیر کرد. بقیه سربازان نیز با او همراه شدند و با جابه‌جایی از موقعیت گرفتار شده خود را به موضعی مسلط بر دشمن رساندند، در ادامه درگیری، محمد که به عنوان طلایه‌دار پیشاپیش گروه سربازان حرکت می‌کرد، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت رسید.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44